نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

بقیه داستان در ادامه مطلب...


موضوعات مرتبط: داستانهای عاشقونه ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:داستان عاشقونه-صدای قدمهایش میومد,,,,,,,,,, | 17:40 | نویسنده : mehdi |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.